( رؤیای 24 )
ابر جوانی در میان طوفان عظیمی بر فراز مدیترانه به دنیا امد . اما فرصتی برای رشد در ان منطقه نیافت ؛ باد عظیمی تمام ابر ها را به سوی افریقا راند . همین که به قاره افریقا رسیدند ، اب و هوا عوض شد : افتاب تندی در اسمان میدرخشید ، و در زیر ، شن های خشک صحرا دیده میشد . باد انها را به سوی جنگل های جنوب راند، در صحرا هیچ بارانی نمی بارید . بنابراین ، ابر هم مثل انسانهای جوان ، تصمیم گرفت از پدران و دوستان پیرترش جدا شود و به گشف جهان بپردازد . باد اعتراض کرد : چه کار میکنی ؟ صحرا همه جا یک شکل است ! به گروه برگرد تا به مرگز افریقا برویم . ان جا کوه ها و درختان زیبایی وجود دارد!
اما ابر جوان و عاصی ، توجهی نکرد . کم کم ارتفاعش را کم کرد ، تا سرانجام نزدیک تپه های شنی ، پشت نسیم ملایمی نشست . پس از مدت درازی ، متوجه شد که یکی از تپه ها به او میخندد .
تپه هم جوان بود . باد ، انرا تازه شکل داده بود . همان جا ، ابر عاشق تپه شد ...
_ روز بخیر . زندگی در ان پایین چه طور است ؟
_با تپه های دیگر ، خورشید ، باد ، و کاروانهایی هم صحبتم که هر از گاهی از این جا میگذرند . گاهی خیلی گرمم میشود ، اما تحمل میکنم . زندگی در ان بالا ها چه طور است ؟
_ اینجا هم باد و خورشید در کنار ماست . اما حسنش این است که میتوانم در اسمان بگردم و با چیزهایی زیادی اشنا بشوم
تپه گفت : زندگی من کوتاه است . وقتی باد از جنگل برگردد ، ناپدید میشوم .
_ حالا غمگینی؟
_ حس میکنم به هیچ دردی نمیخورم .
_ من هم همین احساس را دارم . باد جدید که بیاید مرا به جنوب میراند و باران میشوم . به هر حال سرنوشتم این است .
تپه لحظه ای مکث کرد ، بعد گفت : میدانی اینجا در بیابان، به بارن میگوییم بهشت ؟
ابر با غرور گفت : نمیدانم میتوانم به چیزی به این مهمی بدل شوم یا نه ؟!
_ از تپه های پیر افسانه های زیادی شنیده ام . میگویند که بعد از بارن ، گیاه و درخت ما را میپوشاند . اما هیچ وقت نفهمیدم این یعنی چه . در صحرا خیلی کم باران میبارد .
این بار ابر مکث کرد . اما خیلی زود ، دوباره خندید : اگر بخواهی ، میتوانم باران بر سرت بریزم . همین که رسیدم ، عاشقت شدم و دلم می خواهد همیشه کنارت بمانم .
تپه گفت : وقتی برای اولین بار تو را در اسمان دیدم ، من هم عاشقت شدم . اما اگر موهای زیبا و سفیدت را به باران تبدیل کنی ، می میری .
ابر گفت : عشق هرگز نمی میرد . دگردیسی میابد ؛ می خواهم بهشت را نشانت بدهم . . . و با قطره های ریز باران ، شروع کرد به نوازش تپه ؛ زمان درازی به همین شکل ماندند ، تا اینکه رنگین کمان ظاهر شد. روز بعد ، تپه کوچک از گل پوشیده شد . ابرهای دیگری که از انجا میگذشتند ، دیدند که انجا جنگل کوچکی به وجود امده ، و انها هم بر تپه شنی باریدند . بیست سال بعد ، ان تپه ؛ واحه ای شده بود ، که با سایه درختانش ، مسافران را پناه میداد .
و همه این ها به خاطر این بود که روزی ، ابری عاشق ، نترسید و زندگی اش را فدای عشق کرد .........